تو را از که بخواهم جز خودت؟
وقتی در پنهانیترین لایهی ذهنِ ناآرامم
جوری با تو آرام میگیرم انگار که از اول برای هم ساخته شدهایم.
همان جایی که
در من مرز نداری و همهی بغضهایی را که
در خودم حبس کردهام به شکستن وا میداری.
من و تو و اوج بیوزنی!
انگار ازل را به ابد دوختهایم، چشم در چشم هم
تو را از کدام روزنهی نور تماشا کنم که چشم، تابِ دیدن داشته باشد
و دل، قرارِ تماشا؟
با کدام واژهی بلاتکلیف میشود تو را فراتر از مهربان صدا کرد
در دنیایی که نه زبانی هست برای گفتن و نه زمانی برای خلوت کردن؟!
جز دلی که در واقعیت و رویا باختهام، چطور میشود به اعماق دلت راه پیدا کرد؟!
وقتی صدفِ جامانده از موج را از یاد نمیبری و دریاوار هر جا بروی مرا به خودت برمیگردانی.
تو را از که بخواهم جز خدا؟!
در من جاری باش و صدایت را در گوشم جا بگذار که خدا با تو
به من عشق میورزد.
جمعه جان
به دلگیریهایِ امروزمان خوش آمدی,
به کِش مَکِش های درونیمان,
به زیر بار نرفتن های دلتنگیمان,
به امروزمان خوش آمدی,
ما جز تو دیواری کوتاه تر پیدا نکردیم
که دلتنگی هایمان را روی لحظه هایت بتکانیم و خوشحال باشیم
چون تو هستی حالمان دگرگون شده,
تو ولی آرام باش,
اصلَن به ما توجهی نکن,
ما عادت داریم تقصیر را, خیلی شیک از خودمان برمیداریم,
به تنِ دیگر میپوشانیم,
ولی همه مان میدانیم,
که تو خوب ترین روزِ خدایی
درباره این سایت